سرزمین پاکی

سرزمین پاکی

سرزمین نیکی و مهربانی
سرزمین پاکی

سرزمین پاکی

سرزمین نیکی و مهربانی

فرهنگ متلک!



ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

سعدی


از زمانی که یادم میاد جز چند مورد خاص که در زمان مدرسه راهنمایی به پرسیدن زمان از دخترهای مدرسه ای (درحالی که تمام ساعت های دوستانم رو تا آرنج! بسته بودم) ختم میشه، یاد ندارم که حرفی از سر بی ادبی یا صرفاً جهت خنده و یا هر انگیزه ای در این حول و حوش به کسی گفته باشم. به چند دلیل:

1- اندیشه شخصی

2- نگرانی از بابت اینکه «اگر بگم حتماً در جامعه به خودم (خانواده ام) میگن»

حالا این روزها که خودم کار و خانواده دارم و موضوع رو بیشتر حس میکنم، متاسفانه میبینم در جامعه هنوز این گفته های سبک و گاهی نیش دار، گاهی با نیت سوء استفاده و گاهی هم صرفاً جهت خندیدن، ادامه دارد ...

با کمی تفکر متوجه میشویم، چقدر متضاد هستیم؛ میدانیم که اگر فرد در جامعه ضد ارزش انجام دهد کل جامعه به سمت ضد ارزشی سوق میابد. و با اینکه این رو برای خودمون نمیپسندیم، و میدونیم با انجام دادنش در محیطی قرار میگیریم که به سر خودمون هم خواهد آمد، اما، ... اما در کمال شگفتی باز هم انجام میدهیم ...


برنامه ریزی کن، حالشو ببر

از عوض شدن کار و راه و مشخصات خاص اون همین که دیر به دیر مینویسم، کاملاً گویا هست. اما بهانه امروز استفاده از Outlook خودمونه که سالها وجود داشت و گاهی نگاهکی بهش انداخته بودم اما امروز بقدری بهش وابسته شدم که اولاً دیگه کاغذ و دفتری روی میزم برای نوشتن و بیادآوری وجود نداره و ثانیاً تا صبح اول وقت بازش نکنم کارم شروع نمیشه تا بعدازظهر که میبندمش رو از شرکت میام بیرون ...

خواستم یادآوری کنم که ممکنه خیلی از شما هم این نرم افزار برنامه ریزی گره ای از کارتون باز کنه، بنابراین اگر تا بحال ازش استفاده نکردین، بقول فرنگیا Try it.


بلند آسمان جایگاه من است

حکایت کلاغ و عقاب ، حکایت همه انسانهاست. تصمیم پایه ای برای زندگی کردن و چطور زندگی کردن. شعر بسیار زیبایی از سروده های پرویز ناتل خانلری بنام کلاغ و عقاب، بسیار زیبا تا عمق این مفهوم پیش میرود و انتخاب کمیت و کیفیت زندگی را پیش رویمان قرار میدهد.

حکایت زندگی کردن با امکانات به هر بهایی، و یا زندگی با تعالی به هر بهایی.

شعر و عکس رو از وبلاگ علیرضا صدیقی برداشتم.



 

گشت غمناک دل وجان عقاب

دید کش دور به انجام رسید

باید از هستی دل برگیرد

خواست تا چاره ناچار کند

صبح گاهی ز پی چاره کار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

و آن شبان بیم زده، دل نگران

کبک در دامن خاری آویخت

آهو استاد ونگه کرد و رمید

لیک صیاد سر دیگر داشت

چاره مرگ نه کاری است حقیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

 

 

آشیان داشت در آن دامن دشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

سال ها زیسته افزون ز شمار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

 

 

گفت: کای دیده زما بس بیداد

مشکلی دارم اگر بگشائی

گفت: ما بنده درگاه توایم

بنده آماده، بگو فرمان چیست

دل چو در خدمت تو شاد کنم

 

این همه گفت ولی با دل خویش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

لیک ناگه چو غضبناک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

در دل خویش چو این رای گزید

 

 

زار و افسرده چنین گفت عقاب

راست است این که مرا تیز پر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

گر چه از عمر دل سیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه

تو بدین قامت و بال ناساز

پدرم از پدر خویش شنید

با دو صد حیله به هنگام شکار

پدرم نیز به تو دست نیافت

لیک هنگام دم بازپسین

از سر حسرت با من فرمود

عمر من نیز به یغما رفته است

چیست این سرمایه عمر دراز

 

 

زاغ گفت ار تو درین تدبیری

عمرتان گر که پذیرد کم وکاست

ز آسمان هیچ نیائید فرود

پدر من که پس از سیصد واند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها کز زبر خاک وزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

تا بدانجا که بر اوج افلاک

ما از آن سال بسی یافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

دیگر این خاصیت مردار است

گند ومردار بهین درمان است

خیز و زین بیش ره جرخ مپوی

ناودان جایگهی سخت نکوست

من که بس نکته نیکو دانم

خوان گسترده الوانی هست

 

 

آن چه زآن زاغ چنین داد سراغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

نفرتش گشته بلای دل و جان

 

آن دو همراه رسیدند از راه

گفت: خوانی که چنین الوان است

می کنم شکر که درویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

 

 

عمر در اوج فلک برده به سر

ابر را دیده به زیر پر خویش

بارها آمده شادمان ز سفر

سینه کبک و تذرو و تیهو

اینک افتاده بر این لاشه و گند

بوی گندش دل و جان تافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش

یادش آمد بر آن اوج سپهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست

آن چه بود، از همه سو خواری بود

 

بال بر هم زد و برجست از جا

سال ها باش و بدین عیش بناز

من نیم در خور این مهمانی

گر بر اوج فلک باید مرد

 

 

شهپر شاه هوا اوج گرفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود

چو از او دور شد ایام شباب

آفتابش به لب بام رسید

ره سوی کشور دیگر گیرد

داروئی جوید و در کار کند

گشت بر باد سبک سیر سوار

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

شد پی بره نوزاد دوان

مار پیچید و به سوراخ گریخت

دشت را خط غباری بکشید

صید را فارغ و آزاد گذاشت

زنده را دل نشود از جانت سیر

مگر آن روز که صیاد نبود

 

 

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

جان ز صد گونه بلا در برده

شکم آگنده ز گند ومردار

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

 

 

با تو امروز مرا کار افتاد

بکنم هر چه که تو می فرمائی

تا که هستیم هواخواه توایم

جان به راه تو سپارم جان چیست

ننگم آید که ز جان یاد کنم

 

گفتگوئی دگر آورد به پیش

از نیاز است چنین خوار و زبون

زو حساب من و جان پاک شود

حزم را بایدم از دست نداد

پر زد و دورترک جای گزید

 

 

که مرا عمر حبابی است بر آب

لیک پرواز زمان تیزتر است

به شتاب ایام از من بگذشت

مرگ می آید و تدبیری نیست

عمرم از چیست بدین حد کوتاه

به چه فن یافته ای عمر دراز

که یکی زاغ سیه روی پلید

صد ره از چنگش کردست فرار

تا به منزلگه جاوید شتافت

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

کاین همین زاغ پلید است که بود

یک گل از صد گل تو نشکفته است

رازی این جاست تو بگشا این راز

 

 

عهد کن تا سخنم بپذیری

دگری را چه گنه ،کاین ز شماست

آخر از این همه پرواز چه سود

کان اندرز بٌد و دانش و پند

بادها راست فراوان تاثیر

تن وجان را نرسانند گزند

باد را بیش گزند است و ضرر

آیت مرگ شود ، پیک هلاک

کز بلندی رخ بر تافته ایم

عمر بسیارس از آن گشته نصیب

عمر مردار خواران بسیار است

چاره رنج تو زان آسان است

طعمه خویش بر افلاک مجوی

به از آن، کنج حیاط و لب جوست

راه هر برزن و هر کو دانم

خوردنی های فراوانی هست

 

 

گندزاری بود اندر پس باغ

معدن پشه مقام زنبور

سوزش و کوری دو دیده از آن

 

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

لایق حضرت این مهمان است

خجل از ماحضر خویش نیم

تا بیاموزد ازو مهمان پند

 

 

دم زده در نفس باد سحر

حیوان را همه فرمان بر خویش

به رهش بسته فلک طاق ظفر

تازه و گرم شده طعمه او

باید از زاغ بیاموزد پند

حال بیماری دق یافته بود

گیج شد، بست دمی دیده خویش

هست پیروزی و زیبائب و مهر

نفس خرم باد سحر است

دید گردش اثری زینها نیست

وحشت و نفرت و بیزاری بود

 

گفت کای یار ببخشای مرا

تو و مردار و تو و عمر دراز

گند و مردار تورا ارزانی

عمر در گند به سر نتوانم برد

 

 

زاغ را دیده بر او ماند شگفت

راست با مهر فلک همسر شد

نقطه ای بود و دگر هیچ نبود ...

فرهنگ آپارتمان نشینی

داشتم یک متن مینوشتم برای "برد" ساختمان، گفتم شاید به درد یکی دیگه هم بخوره:
همسایه گرامی،

با تشکر برای مطالعه و توجه شما:


1- برای بردن زباله، حتماً از سطل زباله استفاده کنید. کیسه های زباله عموماً نازک هستند و آب باقی‌مانده در آنها راهرو، پلکان و آسانسور را کثیف می‌کند و علاوه بر آن بوی نامطبوع آن ممکن است ساعتها ساکنین را آزار دهد. بهترین ساعات برای بیرون گذاشتن زباله، 21 تا 23 شب می‌باشد.
2- آسانسور، از پرهزینه‌ترین و در عین حال پرمصرف‌ترین زیرمجموعه‌های ساختمان است. هرگونه تاخیر در خدمات آن باعث به زحمت افتادن ساکنین می‌گردد. بنابراین به هیچ‌وجه از آسانسور برای حمل بار و اثاثیه استفاده نفرمائید. این مسئله بسیار مهم و مورد تاکید ساکنین است و عدم رعایت آن باعث تضییع حق دیگران و برخورد و رنجش طرفین میگردد.
3- همسایه عزیز، سعی کنیم صدای داخل منزل ما، باعث آزار و ناراحتی دیگران نشود. اولاً در پله ها و راهروها سکوت را رعایت نمائیم و ثانیاً هنگام میهمانی، حتماً به ساعت پایانی شب توجه کنیم. معمولاً در روزهای عادی ساعات 14 ظهر تا 18 بعد از ظهر و همچنین بعد از ساعت 22 شب، هنگام استراحت ساکنین می باشد. در روزهای تعطیل تا ساعت 10 صبح از فعالیت های پر سر و صدا اجتناب کنیم.
4- مشاعات، مناطقی از ساختمان هستند که به طور مشترک به تمامی ساکنین اختصاص داشته و بنابراین همه مالک آن محسوب می‌شوند. از جمله حیاط، راهروها، پله‌ها، جلوی درب منازل، پارکینگ و پشت‌بام. در نتیجه ما موظف به رعایت نظم و ترتیب، سکوت (خودداری از بلند صحبت کردن) و حفظ آنها هستیم. در صورتی که درخواست شخصی در این محیط داشته باشیم حتماً بایستی از دیگر ساکنین و در راس آن مدیر ساختمان، مجوز داشته باشیم.
5- نما و محیط عمومی ساختمان، نشان از شان و منزلت هر یک از ما دارد. همانطور که در هنگام آمدن میهمانمان توقع داریم دیگران محیط مسکونی ما را بد جلوه ندهند، خودمان نیز در تمیز و پاکیزه نگاه داشتن آن کوشا باشیم. اگر ناخواسته به مشاعات لطمه ای وارد کردیم، با در میان گذاشتن آن با مدیر ساختمان درصدد جبران آن برآئیم.
6- هزینه شارژ ماهیانه، در جهت به‌روز نگاه‌داشتن و جلوگیری از فرسودگی زودهنگام ساختمان و همچنین برای هزینه‌های روزمره آن مصرف می‌شود. هرگونه تاخیر در پرداخت آن باعث عقب ماندن هزینه‌های ساختمان و در نتیجه لطمه به کل ساکنین می‌باشد. با مدیریت بر هزینه‌های خود حتماً هزینه شارژ ماهیانه را در نظر بگیریم.
7- همسایه عزیز، لطفاً تحت هیچ عنوانی، درب عمومی ساختمان را روی کسانی که نمی‌شناسید باز نکنید. درصورت هرگونه پیش‌آمدی، مسئولیت مستقیم آن با شما خواهد بود.
8- ما مسئول تربیت و آموزش کودکانمان هستیم. با زبان خودشان، قوانین را متناسب با سنشان به آنها یاد دهیم. از مهمترین وظائف شهروندی، احترام و حفظ حقوق دیگران است.
9- طبیعت و حیوانات آن، میراث تاریخ و ضامن بقاء انسان بوده است، اما در زندگی شهر‌نشینی نکته مهم حفظ حقوق دیگران است، صدای حیوانات خانگی، نظافت و امنیت دیگران در قبال آنها، مواردی است که درصورت عدم رعایت، اجازه نگهداری از آنها را نخواهید داشت، ضمن اینکه قوانین محلی را نیز حتماً مورد نظر قرار دهید.
10- در صورت داشتن پیشنهاد و یا انتقادی، یا آن را با مدیر ساختمان در میان بگذاریم و یا در جلسات دوره‌ای ساختمان، مطرح نمائیم.
11- با همسایگانمان، با احترام و محبت برخورد کنیم حتی اگر از آنها گله و شکایت داشته باشیم. ما نزدیکترین افراد به‌هم در یک فرهنگ آپارتمان‌نشینی هستیم.
قبلاً از حسن توجه و رعایت شما سپاسگزاریم ...

زندگی، تجارت عمر ...


نمیدونم دقیقاً از چه زمانی به این جمله رسیدم اما خیلی وقت هست که بارها و بارها در اتفاقات مختلف دوباره تو ذهنم پررنگ میشه و زیر لب زمزمه اش میکنم:

« در زندگی برای بدست آوردن هر چیزی، لاجرم باید چیزی را از دست بدهی ... »

برای بدست آوردن تجربه و موی سفید، جوانی را از دست میدهی ...

برای بدست آوردن شریک زندگی، تنهایی و مجردی رو از دست میدهی ...

برای بدست آوردن لوازم مورد نیاز ماهیانه، زمان از روز رو از دست میدهی ...

و این مثل تجارت میمونه، که البته باید ترازویی هم نزدیک دستت داشته باشی تا آنچه که بدست میاری و آنچه از دست میدهی رو درون کفه های اون باهم بسنجی، اگر کفه بدست آوردنی ها از کفه از دست دادنی ها همواره یا بیشتر اوقات سنگین تر باشه، زندگی کوتاه یا بلند، زندگی موفقی بوده و راضی کننده ...

به قول عزیزی، طول زندگی دست ما نیست، اما عرض اش که در اختیار ماست ...